مرگ، دشمن نیست ولی دشمن بنظر میرسد. 

زیرا ما خیلی زیاد به زندگی می چسبیم.

ترس از مرگ، از این چسبیدن حاصل میشود. 

و به خاطر این چسبیدن، قادر نیستیم بدانیم مرگ چیست. 

نه تنها این، بلکه حتی قادر نیستم بدانیم زندگی چیست!!!!  

فردی که قادر نیست بداند مرگ چیست، قادر نخواهد بود بداند زندگی چیست. 

زیرا در عمق، آنها دو شاخه از یک درخت اند.  

اگر از مرگ بترسید، اساساً از زندگی  

هراسان باقی خواهید ماند.  

زیرا این زندگی است که مرگ را به همراه می آورد. 

از طریق زندگی است که به سوی مردن میروید. 

شما دوست دارید منجمد و راکد شوید، طوری که جاری نشوید،  

طوری که مرگ هرگز اتفاق نیفتد. 

دوست دارید جایی در راه گیر کنید، طوری که هرگز به اقیانوس نرسید و ناپدید نشوید. 

کسی که از مرگ میترسد، 

به شدت به زندگی میچسبد. 

اما طنز ماجرا این است که اگرچه او خیلی زیاد به زندگی میچسبد، 

اما قادر نیست ببیند زندگی چیست. 

چسبندگیِ او یک مانعی بر درک زندگی نیز میشود. 

او نمیتواند مرگ را درک کند، 

او نمیتواند زندگی را درک کند. 

او در کج فهمیِ عمیق و جهلی عظیم باقی میماند. 

بنابراین این یکی از مهمترین چیزهاست که باید دید، مرگ دشمن نیست. 

مرگ نمیتواند دشمن باشد. 

درواقع، دشمن وجود ندارد. 

کلِ هستی یکی است. 

همه اش دوستانه است. 

همه اش مال شماست. 

آن به شما تعلق دارد و شما به آن تعلق دارید. 

شما اینجا غریبه نیستید. 

هستی به شما تولد بخشیده است.

چه زیباست این شعر:

خاک در دیده بسی جانفرساست ،سنگ بر سینه بسی سنگین است 

بیند این بستر و عبرت گیرد ،هر که را چشم حقیقت بین است

 چ اندر  آنجا  که  قضا  حمله  کند ،چاره تسلیم و ادب تمکین است

زادن و کشتن و پنهان کردن ،دهر  را رسم و ره دیرین است

 

#بخوانیم 

صبح یک زمستان سرد که برف سنگینی هم آمده بود. مجبور شدم به بروجرد بروم. هوا هنوز روشن نشده بود که به پل خرم آباد رسیدم. 

وسط پل به ناگاه به موتوری که چراغ موتورش هم روشن نبود برخوردم. 

به سمت راست گرفتم، موتوری هم به راست پیچید. 

به چپ، موتوری هم به چپ! 

خلاصه موتوری لیز خورد و به حفاظ پل خورد و خودش از روی موتور به داخل رودخانه پرت شد.

 

وحشت زده و ترسیده، ماشین را نگه داشتم و با سرعت پایین رفتم ببینم چه شده؟ 

دیدم گردن بیچاره ۱۸۰ درجه پیچیده ... با محاسبات ساده پزشکی، با خودم گفتم حتما زنده نمانده.

 

مایوس و ناراحت، دستم را رو سرم گذاشتم و از اتفاق پیش آمده اندوهگین بودم. در همین حال زیر چشمی هم نگاهش می کردم. 

با حیرت دیدم چشماش را باز کرد. 

با خود گفتم این حقیقت ندارد. به او نگاه کردم و گفتم: سالمی؟ 

با عصبانیت گفت: په چینه (پس چه شده؟) مثل یابو رانندگی میکنی؟ 

با خودم گفتم این دلنشین‌ترین فحشی بود که شنیده بودم. گفتم آقا تو را به خدا تکان نخور چون گردنت پیچیده. 

یک دفعه بلند شد گفت: چی پیچیده؟ چی موی تو؟( چی میگی)؟ هوا سرد بود کاپشنم را از جلو پوشیدم سینه ام سرما نخوره!

 

#بخوانیم 

حقیقت جاودان است. 

چیزی که جاودان نیست، 

یک واقعیت است نه یک حقیقت. 

و تفاوت بین واقعیت و افسانه چندان زیاد نیست. 

آنچه یک واقعیت است شاید تا چند لحظه پیش یک افسانه بوده و آنچه اینک یک افسانه است شاید لحظه ای بعد به واقعیت تبدیل شود. 

نه افسانه ها حقیقت اند و نه واقعیتها، به همین دلیل است که ما در شرق هیچگاه چندان به تاریخ توجه نشان نداده ایم، 

زیرا تاریخ بیانگر واقعیتهاست.  

غرب بسیار واقعیت گراست. 

اذهان غربی در خودآگاهی وابسته به زمان به سر می برند. 

اما رویکرد شرقی ها به بی زمانی و ابدیت است.  

ازاین رو از نگاه شرقی ها حقیقت چیزی فراتر از زمان است. 

تو تا زمانیکه از زمان فراتر نروی چیزی از حقیقت نخواهی دانست. 

در بعد زمان، تو فقط فیلمی را روی پرده می بینی، این فیلم ممکن است زیبا باشد و درآن لحظه مجذوب آن شوی اما در اعماق وجودت می دانی که آن افسانه ای بیش نیست. 

سپس پایان فیلم فرا می رسد. 

پرده خالی می شود و ناگهان متوجه می شوی که تمام آن مدت فقط پرده واقعیت داشت و آن فیلم تصویری بیش نبود. 

 

دنیای واقعیتها فقط یک تصویر است. 

و پرده حقیقی است. اما پرده در پشت تصویر پنهان است. 

 

پرده همان خداست، و دنیا فیلمی است که روی آن پرده نمایش داده می شود. 

 

چگونه می توان به آن چیز حقیقی- یعنی آنچه که هست، خواهد بود و همیشه بوده است – رخنه کرد؟ 

 

روشی که ما در شرق کشف کرده ایم مراقبه است. 

مراقبه یعنی دست شستن از افسانه ها و واقعیتها، یعنی زدودن ذهن از تمام افسانه و واقعیتها تا اینکه فقط پرده باقی بماند. 

پرده خودآگاهی، خالی، پاک و سفید است و هیچ چیزی در آن به نمایش در نمی آید. تمام حرکتها ناپدید شده اند، زیرا تمام حرکتها متعلق به زمان اند. 

زمان متوقف شده، ساعت از حرکت افتاده است. 

ناگهان تو به دنیایی دیگر منتقل می شوی، دنیای فراز، 

آن دنیا، همان دنیای حقیقت است. شناختن آن شناختن همه چیز و تبدیل شدن به آن است، زیرا آنگاه:  

شناسنده شناخته می شود. 

بیننده دیده می شود.  

مشاهده کننده مشاهده می شود.  

این، نهایت تجربه زندگی است که رهایی بخش است. 

تو را از تمام اوهام ذهن و از تمام واقعیتهای مادی دنیا می رهاند.

 

 

 

عنوان : رازهای مرگ،تصادف،حقیقت

منبع: مشاوره کامپیوتر و موبایل ام سی